زمزمه کن



یه وقتایی میشینم رفتار یک گروه رو برای خودم تحلیل کنم. به نتیجه که میرسم تازه این خوره به جونم می افته که نکنه از عمد میخواستن تحلیل من همین باشه؟

باز فکر میکنم خب نکنه میخواستن من فکر کنم که اونا فکر میکنن تحلیل من این باشه؟

باز؟

و اینطوری میشه که هیچکدوم از نظرها هیچوقت نمیتونن کاملا درست باشن هر تصمیمی که بگیرم پنجاه درصد احتمال خطا داره. توی همچین دنیایی میشه کسی رو به خاطر تصمیمی که یک زمانی فکر میکرده درسته گرفته و حالا فهمیده اشتباه کرده سرزنش کرد؟ فکر نمیکنم چون حتی مطمئن نیستم اگر تصمیم دیگه ای میگرفت چی میشد. شاید حتی تصمیم دوم هم اشتباه باشه و باید دنبال راه سوم میرفته!

فکر نمیکنم از این چرخه خلاصی داشته باشیم.

 


تو یه سردرگمی عجیب گیر کردم.

نمیفهمم درسته کارم یا اشتباه، حس ششمم از کار افتاده برای همه نسخه می پیچه بجز خودم!

کاش یکی بیاد و بهم بگه خوب مطلق چیه و بد مطلق. کدومشه؟؟ حرف همه درسته یا اینی که من میبینم؟ من اشتباه نمی بینم؟؟

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم                که پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال است                زکاتم ده که مسکین و فقیرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی           به سیب بوستان و شهد و شیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست      که فکر خویش گم شد از ضمیرم

قدح پر کن که من در دولت عشق          جوان بخت جهانم گر چه پیرم

قراری بسته‌ام با می فروشان              که روز غم به جز ساغر نگیرم

مبادا جز حساب مطرب و می                   اگر نقشی کشد کلک دبیرم

در این غوغا که کس کس را نپرسد            من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی                فراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه              ز بام عرش می‌آید صفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم                    اگر چه مدعی بیند حقیرم


گاهی چقدر دل آدم میگیره

چقدر بی حوصله ای

فکر میکنی شاید اگر یه نفر باشه حالت بهتر بشه

هیچ کسی تو ذهنت نیس

شک میکنی.

حالا اگر بود مطمئنی بهتر بود؟

الان به اندازه هر آدمی تو زندگیت مشکل هم داری

مطمئنی یکی پیدا میشه که حالتو خوب کنه؟


حالمو خوب کن فقط با یکم محبت
توجه غیر مستقیمت رو می بینم و خدا می دونه چه ارزشی داره برام
فقط یکم توجه مستقیم تا انرژی مُردم زنده بشه
بشم همون ادم سرخوشی که قبلا بودم
همونی که براش افسردگی مسخره بازی بود
همونی که یک دنیا انرژی داشت و انقدر مرده و بی حوصله نبود
یکم فیزیکی کنارم باش تا آرامشت باشم


خستگی ام خیلی زیاده و سردرد امون نمیده بهم!!!

با تمام اینها ناراضی نیستم یکم دارم احساس مفید بودن میکنم، خودم ازت خواستم که منو نزدیک کنی به این کار حالا اگر غر بزنم خیلی ناسپاسم.

لطفا انرژیش رو هم بهم بیشتر از این بده، هرچند تا الان هم اگر نداده بوده حتما غش می کردم.


بی تو عذابیست خنده هایی که به روی صورتم همچون نقابیست

کار من عشق است و کار چشم تو خانه خرابی

چشمانت آرزوست از سر نمی پرد

تو را ز خاطرم کسی نمی برد

به خاک و خون کشیده ای

مرا ز من بریده ای، مرا

به دل نشسته ای چه کردی با دلم

به گل نشسته ای میان ساحلم

به خاک و خون کشیده ای

مرا ز من بریده ای مرا

 چشمانت آرزوست / ایهام


چرا خرابش کردین؟ چرا با زوم کردن و گیر دادن به چیزهای ظاهری و کوچیک اصل مطلب رو خراب کردین و گند زدین به هرچی .

کاش یکمی به فکر اخلاق و محبت بودین.

مسلمه هدفتون خوب نبود وگرنه هدف خوب اینقدر تهش خرابی به بار نمیاد.

امیدوارم نتونین هیچ جوابی پس بدین و مثل خر توی گل بمونین به خاطر کارهایی که کردین.


ارسطو معتقد است سه نوع خوشبختی وجود دارد. نوع اول خوشبختی زندگانی سرشار از شادی و لذت. نوع دوم خوشبختی زندگانی شهروندی آزاد و مسئول. نوع سوم خوشبختی زندگانی فیلسوفانه و اندیشمندانه.

ارسطو آنگاه می افزاید که هر سه ضابطه باید در آن واحد وجود داشته باشد تا انسان به خوشبختی و خرسندی برسد. ارسطو هرگونه عدم تعادل را رد می کرد. چنانچه امروزه می زیست لابد می گفت عقل سالم در بدن سالم است. کسی که فقط به رشد بدن خود بپردازد درست به اندازه کسی که فقط مغز خود را به کار برد نامتعادل است. هر دو افراط نشانه کژراهگی در زندگی است.

این اصل در مورد روابط انسان نیز صادق است. ارسطو در اینجا هم حد اعتدال» را توصیه می کند. باید نه ترسو بود نه بی باک: باید شجاع بود (کمی شجاعت ترسویی است و زیادی شجاعت بی باکی). باید نه خسیس بود نه مسرف: باید سخاوتمند بود (سخاوت کم خست است و سخاوت زیاد اسراف) همین طور در خوردن باید اندازه نگه داشت. کم خوری و پرخوری هر دو خطرناک است. اخلاقیات افلاطون و ارسطو هر دو بر پایه پزشکی یونان استوار است: فقط با اعتدال و تناسب می توان به زندگی خوش و سازگار» نائل شد.

 دنیای سوفی/ یوستین گردر


 پ.ن: تا اینجای کتاب رو که خوندم داشتم فکر میکردم به به ارسطو عجب تفکرات زیبایی داشته عجب آدم بافکری بوده که یکهو نظریاتش راجع به زن و مرد رو توی صفحه بعد خوندم و. در عجبم آدمی که اینقدر میتونست فکر کنه راجع به دنیای اطرافش یعنی واقعا تفکرش این بود راجع به جنسیت بشریت؟؟؟ واقعا خیلی تاسف داره فکر کنم هیچوقت با زنی رابطه ای نداشته! حس میکنم حرفاش حتی دیدگاه خودش رو هم نقض کرده.


- تو برای چی رو میگیری؟

+ خب برای اینکه نامحرم نبیندم. قبول! کریم هم نامحرم است، اما.

باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دست مریم را در دست گرفت:

- هان، بارک الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست. و اِلا من هم میدانم، نامحرم که لولو نیست، جخ پاری وقت ها مثل همین کریم، اصلا خودیه. نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم چیزی بگوید، لوطی گری میگوید بایستی انجام داد.

+ این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم، برای فرار از .

باب جون حرف مریم را برید:

حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای، نه به خاطر لوطی گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن وقت چه؟ انجام نمیدهی؟

 من او/ رضا امیرخانی


پ.ن: چندین سال پیش که این کتاب رو خوندم عاشقش شدم با همه وجووود. هنوز توی رمان های ایرانی قشنگ تر از من او» نخوندم. یک کتاب شاهکاره.

چند هفته پیش شب تولدم برای خودم کادو خریدمش و کلی ذوق کردم و دوباره نشستم به خوندنش و لذت بردن. هنوز هم لذتش زیاده و بار قبل اشتباه نکرده بودم. عزیزترین کتاب کتابخونه ام


مگذار عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود.

مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه، به عادت آب دادن گل های باغچه بدل شود!

عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست.

پیوسته نو کردن خواستنی ست که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.

تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت آن.

" بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب میگیرند "

احتیاط باید کرد.

 یک عاشقانه آرام / نادر ابراهیمی


یه کار اشتباهی که حس میکنم خیلی داریم انجام میدیم اینه که همون رفتاری که نسل قبل از ما با ما داشتند رو داریم با نسل بعد از خودمون انجام میدیم.

همون تحقیرها همون سرکوب شدن ها، نمیتونیم متوجه بشیم که دنیای آینده ما رو همین نسل کوچکتر از ما می سازند. همونطور که ما داریم آینده نسل قبل از خودمون رو میسازیم، هر اشتباهی که اونا انجام دادند توی تربیت ما داره دنیای خودشون رو خراب میکنه و ما از این هنوز درس نمی‌گیریم هنوز فکر می‌کنیم باید کوچکتر از خودمون رو تحقیر کنیم سلایقشون رو مسخره کنیم چون سلایقمون نادیده گرفته شده.

نمیفهمیم که آدم ها با هم متفاوتند از نسل به نسل یا حتی از فرد به فرد دیگه.

خدا دنیا رو پر از تنوع آفریده اگر کسی از چیزی که من خوشم میاد خوشش نمیاد دلیل به برتری من یا اون نیست فقط دلیل تفاوت بین ماست نمیشه همه رو مجبور کرد از یک چیز خاص خوششون بیاد از یه خواننده خاص خوششون بیاد چرا باید سلیقه کوچکتر از خودمون حتی توی چیزای کوچیک مثل انتخاب خواننده مسخره کنیم چرا سرکوب شون کنیم تا در آینده مثل ما بشن؟

با جمله های خیلی آزار دهنده مثل اینکه خدا را شکر من مثل تو نیستم، یا تاسف های مسخره برای نسل بعدی خیلی عقده ها رو تو دل بقیه میکاریم.

باعث میشیم مثل خیلی ها بشن و با یک گوشی توی دستشون کسایی که دارند با سبک خودشون زندگی میکنن رو مسخره کنن.

نمیدونم چرا یادمون میره ما هم یه زمانی بچه بودیم ما هم یه زمانی از چیزهای خوشمون میومد که مختص سن نوجوانی بوده، چرا اگه ما نتونستیم بچگی کنیم نمیذاریم اونا بچگی کنن یا چرا اگه ما بچگی کردیم اونا حق ندارند این کارو بکنن؟


گفتم:
" شما برید، منم میام الان! "
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد.
نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود.
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت.
باید بی تفاوت از کنارش رد می شدم و به راهم ادامه می دادم اما نتونستم، هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم.
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم:
" حالتون خوبه؟! "
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش.
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش
" میخورین؟! نسکافه ست! "
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
" نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه! "
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم.
دوباره به حرف اومد
" همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا می اومد، همه چی داشتم.
ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم!
بهش گفتم پسر میخواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود.
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار می کنم خودم!
چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش، ولی نفهمیده بود.
ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م."
بی اختیار داشتم همراهش گریه می کردم
" یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی.
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه! "
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم، به هق هق افتاده بود
" آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو.
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی! "
اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه ی توی دستمم سرد شده بود دیگه.
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانه م نوشتم:
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود.
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره،
خیلی دیر.
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه.
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!

✍️ طاهره اباذری هریس 


پ.ن: من کلااا با اینجور داستانا خیلی تحت تأثیر قرار میگیرم برای همین گذاشتم دیگه.


یک زمانی منِ جوون تر از خجالت شخصیتی که بچگیم داشتم _که حالا میفهمم کاملا نرمال بوده و مختص سن و سالم اما منِ جوون تر دیگه اون منِ نوجوون رو درک نمیکرد و بابتش رفتارهای اون خجالت میکشید_ کلی از خاطرات منِ نوجوون رو نابود کرد کاملا ظالمانه.

حالا منِ جوون از کاری که منِ جوون تر کرده خیلی ناراحتم و حس میکنم یک قسمت از ما رو نابود کرد و منِ نوجوون گم شده توی ما.

حافظه ام داره کم میشه یا خاطرات دور میشن نمیدونم اما هرچی که هست دیگه خوب یادم نمیاد از اون روزها و اون خاطرات اون اجسام در حقیقت یه دفتر خاطرات عظیم و دوست داشتنی بودن.

قرار نبود هیچوقت کسی ببیندشون نمیدونم چرا تصمیم گرفت نابودشون کنه مگه آدم از خودشم خجالت میکشه؟ مگه با خودش رودربایسی داشت؟

امان از دست این جوون تر ها!!!


با نیمه عاشق ها ننشین. به نیمه رفقا اعتماد نکن. نصفه نیمه زندگی نکن. نصفه نیمه نمیر. نصفه نیمه امیدوار نباش. برای کسی که نصفه نیمه گوش می دهد نخوان. نصف جواب را انتخاب نکن. روی نیمه ای از حقیقت پافشاری نکن. رویای نصفه نیمه نخواه و نصفه نیمه امیدوار نباش. تا انتهای سکوتت ساکت باش و به حرف که آمدی تمام حرفت را بزن. سکوت نکن که حرف بزنی و حرف نزن که سکوت کنی. نصف، همان چیزی است که تو را میان آشنایانت غریب جلوه می دهد. اگر رضایت داری کاملا راضی باش و اگر نمی خواهی به تمامی نخواه. رد کردنِ نیمه کاره یعنی پذیرفتن. خنده ی نیمه کاره، یعنی به تعویق انداختن خنده. دوست داشتن نصفه نیمه یعنی هجران. رفاقت نصفه نیمه یعنی بلد نبودن رفاقت. نوشیدن نصفه نیمه عطشت را کم نمی کند و خوردن نصفه نیمه سیرت نمی کند. راهِ ناتمام به جایی نمی رساندت. زندگی نصفه نیمه یعنی تو ناتوانی در زندگی کردن و تو ناتوان نیستی؛ تو کاملی و نه نصفی از هر چیزی. تو به دنیا آمدی برای کامل زندگی کردن و نه زندگی در نصفه نیمه ها و ناتمام ها.

 ✍️ جبران خلیل جبران


تحلیل رفتار متقابل» بر این اساس است که همه‌ ی ما سه شخصیتیم در یک قالب. گاهی مانند بچه‌ ی کوچک رفتار می‌ کنیم که در گذشته بودیم، گاهی به‌ صورت والدی که حرکاتش شبیه حرکاتی است که در والدین خود مشاهده می‌ کردیم و گاهی نیز مانند فردی واقعیت‌ گرا که اطلاعاتی را کسب می‌ کند و آن اطلاعات را به جریان می‌ اندازد و فکر می‌ کند و تجزیه‌ و تحلیل می‌ کند و پیش‌ بینی می‌ کند و احتمالات را تخمین می‌ زند و تصمیم می‌ گیرد و مسائل را حل می‌ کند ما در هر لحظه از زندگی خود، در یکی از این سه حالت هستیم. در یک آن می‌ توانیم از یکی به دیگری تبدیل شویم. در این تغییر، همه‌ چیز ما نیز تغییر می‌ کند: ظاهر جسمی، صدا، طرز تنفس، کلمات، حرکات و… این حالت‌ ها نقش نیست بلکه واقعیت است هر حالت از طریق باز نواخت رویدادهای ضبط‌ شده در گذشته، متضمن اشخاص واقعی و زمان‌ های واقعی و مکان‌ های واقعی و تصمیم‌ های واقعی و احساس‌ های واقعی ایجاد می‌ شود» 

 ماندن در وضعیت آخر/ تامس ای. هریس، امی ب. هریس


گاهی اوقات که اوایل یک سراشیبی تند قرار میگیریم و متوجه میشویم اوضاع مساعد نیست. کافیست به جای محاسبه کردن و استفاده از نیم کره چپ مغز فقط کمی فراموشی بگیریم و با یک کار خیلی کوچک یک تغییر مسیر رو به بالا داشته باشیم.

اگر سرعت بگیریم و وارد شیب شدید شویم خارج شدن از آن با هزاران کار کوچک هم شاید امکان پذیر نباشد.


نمی دانم به شانس یا سرنوشت اعتقاد دارید یا نه. گمان نمیکنم همه چیز در زندگی بستگی به عواملی غیر از خود ما داشته باشه اما بهرحال عوامل بیرونی هم تاثیر کمی در زندگی ما دارند.

به نظر من برای هر انسان چندین انسان فرضی با خصوصیات شاید شبیه هم (شاید هم متفاوت) وجود دارد که اگر در موقعیت مناسبی با هم برخورد کنند رابطه عمیقی با هم می سازند. اینکه اون آدم را ملاقات کنیم و اگر ملاقات کردیم هر دو در شرایط مناسب باشیم کمی به شانس بستگی داره و بقیه اش به خود ما و طریقه رفتار ما در اون رابطه.

من شانس این را داشتم که دوست خوبی پیدا کنم و به خاطر بودنش احساس خوبی دارم. وقتی که چند روز قبل نوشته های قدیمی مان را مرور می کردم متوجه شدم با وجود اینکه بچه بودیم و هنوز خیلی چیزها برایمان حل نشده بود و بدون فکر عمیق به روشی که داریم توانسته بودیم قدم های اولمان را درست برداریم که بعد از سال ها بنای دوستی مان خراب نشود.


وقتی برای همه آدم ها و سلایقشان و چیزی که هستند یک فرمول تعیین شده درست میکنیم یا درست میشود یا درست میکنند.

آدم ها همه شبیه هم و خسته کننده میشوند

میشویم آدم هایی که درونشان یک چیز و بیرونشان یک چیز است

در خلوت یک جور و در اجتماع یک جور دیگر

اما این فرمول را میپسندیم؟

یا از خود درونمان بیشتر لذت میبریم؟


از عصبانیت لذت میبردم چون باعث میشد ناراحت بمانم و حالم خوب نباشد. میخواستم حالم خوب نباشد چون خودم را لایق حال خوب نمیدانستم. چون بلد نبودم که حال خوب داشته باشم، بلد نبودم حال خودم را خوب کنم.

از عصبانیت لذت میبردم چون عذاب وجدانی که نسبت به تمام کارهای خودم و نسبت به عدم تحقق آرزوهام داشتم نمیخواست حس خوبی داشته باشم و این عصبانیت حالم را یک طورهایی میگرفت و برایم مثل تنبیه بود، یکجور خودآزاری تا یادم بماند لیاقت آرامش را ندارم.


در زندگی ام زیاد با آدم هایی که به نظرم منفور باشند برخورد نداشته ام، گاهی کسانی بودند اما نقش زیادی در زندگی ام ایفا نمی کردند.

چند روز پیش به یکیشان فکر می کردم با خودم گفتم اگر می خواهی از او متنفر باشی باید از کسی که تا حدودی در شکل گیری رفتارش سهیم بوده هم متنفر باشی.

دیروز یک متن دیدم که نوشته بود هرکس ممکن است در زندگی یک نفر دیگر آدم بدی باشد.

من هم از دید او و شاید کسانی دیگر منفور باشم فقط به این خاطر که شیوه رفتاری متفاوت داریم. البته که گاهی این نفرت ها به دلیل شیوه های رفتاری غلطی است که همه میدانند اشتباه است اما نیمی از اوقات هم فقط به خاطر شیوه های متفاوت است.

اما به قول دوستم آدم ها همه خاکستری اند همه خوبی و بدی شان مخلوط است. هرکس شیوه اش مثل من نباشد حتما آدم سیاهی نیست.

برای زندگی کردن هزاران روش وجود دارد.


وقتی یک نفر از این دنیا می رود، نقشش در اینجا تمام می شود. هرکس در زندگی اش، زندگی چند نفر دیگر را کامل می کند یا حداقل عضوی از زندگی دیگران است. آدم های مکمل رفتنشان هم سخت تر است.

وقتی کسی نباشد نقش هایی که تا به حال به عهده داشته به دوش دیگران می افتد و باید کسی پیدا شود تا به جای او تا حدودی نقشش را ایفا کند.

ناراحتی اطرافیان از حذف شدن یک نقش در زندگی شان است و احساس علاقه و وابستگی شان به او.

همیشه در مراسم ختم بیشتر ناراحتی ام برای کسانی است که یک نقش به نقش فعلی خودشان اضافه شده و علاوه بر غم نبودن شخص مورد علاقه شان بار سنگین نقش او را هم باید تحمل کنند. با علم به اینکه هرچقدر هم خوب باشند باز هم یک بدل هستند.

دوست خوبم امروز بدلکار یک مادر شدی. امیدوارم صبور باشی.


چطور شد که هیچوقت از آینده نمیترسیدیم

دلیل این حس که توی بیشتر ما هست چیه؟ چرا از چیزی که توی آینده بیشتر از چند سال بخواد اتفاق بیوفته نمیترسیم؟

یا چرا فکر میکنیم اگر دوره اتفاق هم نمی افته

یا اگر میوفته برای ما نمی افته

این نترس بودن و بی احتیاطی رو از کجا آوردیم که همیشه باعث میشه کارهای خطرناک و مرگبار بکنیم و ککمون نگزه


گاهی حال آدم مثل شدیدترین جزر و مدها میمونه. از یک حال خیلی خوب یهو سقوط میکنی توی عمق یک حال بد.

گاهی دلیلش فقط یک آهنگه که یک حال بدِ خوب بهت میده و اکثرا برای من توی یک نقاشی ساده ی سیاه خالی میشه.

تنهاییامونو بگو عشقم به کی داده

ساختی از این آدم معمولی یه دیوانه

قرار نبود اینجوری از دلم بری آخه

 سیاه سفید / علی پیشتاز


بچه که بودم هر بار م در خیابان راه می رفتم به این فکر می کردم که همینطور که من آدم های اطراف را می بینم و از کنارم می گذرند و در تمام مدت عمر من نقش آنها در زندگی من همین 30 ثانیه است من هم برای آنها همین حکم را دارم. به این فکر می کردم که من هم از تمام عمر آنها همین یک جمله کوتاه را که در حال گذر می گویند می شنوم به اینکه آنها هر کدام برای خود یک من» هستند و برای من آدم های زندگی ام». کسانی که در زندگی من سیاهی لشگر هستند و در زندگی خودشان نقش اول با کلی خاطره مثل خود من.

فکر کردن به این موضوع هرچند برای منِ بچگی ام قابل هضم نبود اما جالب بود.

وقتی آدم ها به یکدیگر به چشم سیاهی لشگر نگاه می کنند نه یک انسان، و گمان نمی کنند که آنها هم دقیقا به اندازه خودشان فکر و زندگی و احساس دارند با هم رفتار بی رحمانه ای دارند حق هم را می خورند و به هم ظلم می کنند.

گاهی به این فکر کنیم که شخص مقابل من ممکن بود خودِ من باشم و اگر دیگری این کار را در حق من می کرد چه واکنشی داشتم.


امروز ازون روزاست  که از صبح حالت بده، دنده چپی، منتظر گیر دادنو گریه کردنی

هنوز یه ماه تا تولدت مونده و میخام حالمو با نوشتن برای تو خوب کنم
بارها بهت گفتم بودنت نعمته توی زندگیم
امسال دوستیمون ۹ساله میشه
دوستی که ازهمون اول‌ پرشور و‌ عمیق بود
دو تا‌ غریبه که‌ کنار هم میشیننو یهو میبینن چقددددددرررر شکل همنننن
چقدر میفهمن همووو 
چه حرفایی ک توذهنمون تلمبارشده بودو تخلیه نشده بود، گفتیمو درک کردیمو هرباااار شوکه بودیم ازینکه یکی پیدا شده منظورمونو دقیقاااا! همونی ک هست متوجه میشه
اینو از توی چشمای‌ همو حالت صورت هم میفهمیدیم وگرنه تایید زبونیو که همه داشتن .
نمیگم خصوصیات اخلاقی یاعلائق یا چمیدونم سبک رفتاریمون شکل هم بود نه، فاصله داشت
حرف من چیزی جزاین هاست
شدی رفیق.
ازونایی ک واقعین
از اونایی ک هرجاااا هرجوووور ک بتووونن ازهمه توانشووون مایه میزارن برات 
ازونایی که نردبوم میشن واس بالارفتن
ازونایی که حتی وقتی نیستنو نمیبینیشون‌ دلت گرمه به داشتنو بودنشون به همون قوته قدیم
ازونایی که وقتی کارت گیره خیالت راحته که همه ی سعیشو میکنه برات
ازونایی که وقتی کتاب قشنگ میخونه میاد موبه مو برات تعریف میکنه
ازاونایی که به اندازه موهای سرت باهاش پیاده روی کردیو ساعت ها ومسیرها طی شدنو تو متوجهشون نشدی
ازاونایی که خیالت جوری ازش جمعه که باخیااال راحت کنارش از نقطه ضعفات حرف میزنیو ذره ای ترس یا حس حقارت حتی اعماق وجودتم سوسو نمیکنه
ازونایی ک میتونه درنبودت مطمئن از طرفت صحبت کنه و خیالش راحت باشه ک سلیقه ت، اعتقادت، نظرت‌ یا حرفت حتی در مقابل افراد متفاوت همونیه که اون بدون پرسیدن ازت به بقیه گفته
رفیقه جان
بودنت نعمته برام
تولدت مبارکم باشه
همیشه بمونی برام.
خوشبختیت آرزومه


پ.ن: یه وقتایی هرچی حساب کتاب میکنم درک نمیکنم خدا چطوری دوتا از بهترین بنده هاشو برای رفاقت به من داده هرچی فکر میکنم تا اخر عمرم مثلشون پیدا نمیکنم و بهترین حالت رو خدا برام تمام کرده.


او، همانند دیگر افراد بشر و به ویژه روس ها، از چنین افکاری رنج می برد، رنج دیدن و باور کردن همه چیزهای خوب و حقیقی و در همان حال، مشاهده شرارت  گناه که بخش مهمی از زندگی انسان را در بر گرفته بود. او به وضوح شرارت و فریبکاری را با چشمان خود می دید. حتی در زندگی او نیز این چیزها وجود داشت. هرچه تلاش می کرد و دست به هر کاری می زد، شرارت و فریبکاری به سراغش می آمد و او را از کار کردن باز می داشت، در عین حال مجبور بود زندگی کند و شغلی داشته باشد. تحت چنین فریبکاری ها و شرارت هایی، زندگی کردن، وحشتناک بود و به همین دلیل او سعی می کرد از همه چیز کناره گیری کند و این صفات بد را به فراموشی بسپارد.

 جنگ و صلح/ تولستوی


پ.ن: ماجرای همیشگی آدم ها بدون توجه به زمان و مکان.


امروز هم فرق زیادی با دیروز نداشت. نزدیک های ظهر با تنبلی روی تخت اندکی تکان خورد و یک چشمش را آرام نیمه باز کرد و به ساعت نگاه کرد تا اگر هنوز وقتی برای خواب مانده بود بتواند دوباره سریع بخوابد.

مثل هر روز دوباره چشمش را بست و روی تخت به سمت دیوار چرخید تا از لحظات آخر خوابش هم استفاده کند.

ادامه مطلب


به نظرم ایده آل ترین حالت برای زندگی مشترک حالتی است که هر دو طرف از ته دل قبول کنند دیگری دقیقا به اندازه خودشان انسان» است و نیازهایی دارد (هرچند با درجه متفاوت) و بتوانند در موقعیت ها با صداقت خودشان را جای دیگری بگذارند تا احساسش را درک کنند.

فکر اینکه باید او را تغییر دهند و یا روش درست زندگی از نظر خودشان (یا روشی که به آنها گفته شده) را به او بقبولانند.

آزادی یک نیاز در فطرت تمام انسان هاست. نیازی که در حد متعادلش هیچ خطری برای انسان هایی که به نیازهای هم احترام می گذارند ندارد. ازدواج شاید این نیاز را در زمینه هایی تغییر دهد اما نباید به صفر برساند.

شاید بتوانند با گرفتن آزادی اش شرایط را به دلخواه خود تغییر دهند اما گمان نمی کنم در دراز مدت علاقه شان ثابت بماند و خودآگاه یا ناخودآگاه عکس العمل نشان ندهند.


پ.ن: اگر خوب او را می شناخت و می پذیرفت سعی در تغییر روش زندگی اش نمی کرد.


در دانشگاه از روشی به اسم وزن دهی برای انتخاب گزینه برتر استفاده می کردیم. فکر می کنم بین هر دو انسان این روش اجرایی است. مثلا هیچوقت وزن هیچ صفتی از نظر همه انسان ها یکی نیست پس مسلما طبق وزن دهی من و دیگری برای صفات مختلف یک شخص امتیاز یکسانی نمی گیرد.

در نتیجه گزینه برتر ما قطعا متفاوت خواهد بود.


- از زمان آدم ابوالبشر تا کنون، در راه شناسایی او کوشش ها و مجاهدت های زیادی صورت گرفته و کسی به طور یقین به کنه وجودش پی نبرده است و تا رسیدن به هدف، راه بی نهایت دراز است. فقط مشکل عدم درک ما در شناسایی اوست و عظمت بیش از حد او که در ذهن ما نمی گنجد.

او براساس زندگی درک می شود نه با عقل، با کلمات و واژه های علمی و روشن. فیزیک، تاریخ، شیمی و دانش های دیگری که هر یک جداجدا و مجزا تحقیق می کنند و در پی یافتن علت العلل هستند، نمی توانند ما را به سوی او هدایت کنند.

- من نمی فهمم به چه دلیل عقل انسان نمی تواند به آن دانشی که شما درباره آن بحث می کنید، دست یابد!

- عالی ترین خرد و حقیقت مانند شبنم پاکی است که می خواهیم آن را با همه وجود خود جذب کینم. ما می توانیم این مایع پاک را در ظرفی ناپاک بریزیم و بعد، از پاکی آن حرف بزنیم؟ فقط با تطهیر و تصفیه باطن می توانیم آن شبنم حقیقت  را در کمال پاکی جذب کنیم و مصفا نگه داریم!.

عالی ترین خرد تنها به منطق و عقل متکی نیست. علم کل، علمی است که دستگاه آفرینش و مقام انسانی را از طریق آن بتوان توضیح و تفسیر کرد.

 جنگ و صلح/ تولستوی


چرا با او وصلت کردم؟ چرا به او اظهار عشق کردم؟ چرا به او گفتم که دوستش دارم؟

همه چیز در او بود. پس من خودم را باید ملامت کنم. خودم سزاوار سرزنش هستم و باید تحمل کنم. در آینده چه خواهد شد؟ یک بدنامی، زندگی بد و بدبختی؟

همه چیز کثافت است. بدنامی برای نام و افتخار و عنوان خانوادگی، همه چیز به هم مربوط است و هیچکدام تقصیر من نیست. حق با کیست؟ هیچکس. فقط زندگی کن تازمانی که زنده ای، شاید فردا مرده باشی، همان طور که ممکن بود ساعتی پیش بمیری! این ناراحتی ارزشمند است! وقتی که میبینی زندگی فقط یک لحظه است خاصه وقتی که آن را با ابدیت و کائنات مقایسه میکنی!

 جنگ و صلح/ تولستوی


یک زمانی خیلی عاشق گیاهان کوچک بودم، عاشق ساکولنت ها و کاکتوس ها.

همه چیز راجع بهشان خوانده بودم و هربار از طرقبه چندتا میخریدم و روی یک میز توی گلدان های یک شکل ولی رنگی رنگی نگه میداشتم.

هر بار یکی شان که مریض می شد صفحات اینترنت را زیر و رو میکردم تا درمانش کنم. اما نمیشد.

همیشه یکی یکی میمردند و من از ته دل غصه میخوردم.

مادربزرگم طبق گفته دیگران دست سبزی دارد و هیچ گلی روی دستش نمیمیرد. مادرم اما اعتقاد دارد به او ارث نرسیده و من در دل امید داشتم که شاید به من رسیده باشد. شاید بعدی دوباره نمیرد.

یکبار از ته برگ افتاده یکی روی خاک یک گیاه کوچک به اندازه شاید یک سانتی متر رشد کرد و من از خوشحالی داشتم دیوانه میشدم. البته که نمیدانم چرا از همان یک سانت بزرگتر نشد و

حالا خیلی وقت است دیگر ساکولنت و کاکتوس نمیخرم. حالا گیاهان سبز با برگ های بزرگ را دوست دارم اما آن را هم نمیخرم علتش را هم نمیدانم.

امروز یک پیاز دیدم که کلی سبز شده بود. چیزی که نمیخواهی چطور انقدر خوب سبز میشود بدون ذره ای مراقبت و گیاهی که با عشق بزرگ میکنی میمیرد؟

همیشه با خودم فکر میکردم گل های من لوس شده بودند.


بزرگترین چیزی که برای خودم میخوام که شاید بقیه خواسته هام رو هم شامل بشه اینه که زندگیم مثل زندگی روتین اکثر آدم ها نشه. هر کسی که زندگیش خارج از روتین میشه (بدون در نظر گرفتن روشش) بنظرم جالب میاد.

هیچ وقت دلم نمیخواد مثل همه ازدواج کنم دلم نمیخواد از سر اجبار و اینکه وقتش شده بچه دار بشم دلم نمیخواد از اینکه شریک زندگیم داره پیشرفت میکنه و میخواد درسش رو ادامه بده ناراحت باشم چون ممکنه کمتر ببینمش چون گویا هنوز اتفاق می افته!!

منظورم این نیست که اون روش بدیه، چون کی میتونه دقیقا بگه چه روشی خوبه و چه روشی بده؟ در اصل هیچکس نمیدونه. اما هرکس ممکنه بهترین روش برای زندگی خودش رو بدونه.


یک سریال می بینم راجع به اینکه یک دختر دبیرستانی متوجه میشه که دنیایی که توشه یک دنیای کامیکه و از این بدتر اینکه شخصیت اصلی یکی دیگس و اون یک شخصیت فرعیه که مجبوره کارایی بکنه که زندگی شخصیت های اصلی پیش بره درحالی که از اون کارها متنفره و متناسب با شخصیت خودش نیست اما به اجبار باید انجام بده و چاره دیگه ای هم نداره، پس تصمیم میگیره هرطور شده داستان کامیک رو تغییر بده تا خودش شخصیت اصلی باشه و بتونه سرنوشت خودش رو خودش بسازه.

به جز اینکه به نظرم سریال بانمکیه و برای سرگرمی جالبه به نظرم پیام دیگه اش میتونه این باشه که هرکس تلاش کنه زندگیش رو بسازه و یه شخصیت فرعی توی دنیا نمونه، دنیا که هیچ توی زندگی خودش حداقل شخصیت اصلی باشه. در صورتی که خیلی ها حتی توی زندگی خودشون هم شخصیت اصلی نمیشن و همیشه برای پیش بردن داستان بقیه از خودشون میگذرن. بعضی وقتا میشه ایثار اما همیشه اینطور نیست. هربار که به خاطر نظر بقیه کاری رو نمیکنیم یا وقتی یکی کاری که میکنیم رو دوست نداره بیخیالش میشیم یا برای دیگران از آرزوهامون دست می کشیم یه شخصیت فرعی شدیم.

سریال کره ای تو فوق العاده ای»


امروز یک کلیپ خیلی بد دیدم. یک رفتار به شدت آزاردهنده که تا به حال نمیدونستم وجود داره! راجع به  پسرهای مدرسه ای که همکلاسی شون رو آزار میدادن. باورم نمیشه! خیلی به خاطرش  حال بدی داشتم. همیشه فکر میکردم حق دخترها رو خورده میشه جامعه دخترهارو اذیت میکنه. امروز فهمیدم فقط دخترها نیستن. هرکس نخواد بقیه رو اذیت کنه خودش قربانی میشه. قانون جنگل برای همه یکسانه!


عدم اعتماد به نفس در هر زمینه ای، یا حس کنجکاوی مان را به کار می اندازد یا باعث قضاوت کردنمان می شود. فقط یک آدم احمق می تواند چنین کاری بکند. عدم اعتماد به نفس باعث می شود فکر کنید هرکسی که کاری متفاوت با باورهای شما را انجام می دهد متهم است و مرتکب کاری نادرست شده است.

 شرمنده نباش دختر/ ریچل هالیس


یه لحظه صبر کن، حیفم میاد از این کوچه زود رد شیم، نمیدونم چرا از بچگی از دیوارای سیمانی خوشم میومد. خاکستریِ دیوار سیمانی حال آدمو خوب می‌کنه، یه آرامشی تو خودش داره که تو آجر و سنگ و اینا نیست. دیوار سیمانی مثل هوای ابریه، صاف و یکدسته. خب، اینم از افاضات دیوارشناسانۀ بنده! داشتم می‌گفتم، می‌دونی تو اشتباه می‌کنی که منتظری… تو فکر می‌کنی بالاخره یه روزی می‌رسه که می‌تونی حداقل با یه آرامش نسبی واسه تمرین کردن وقت پیدا کنی. ولی من هزار بار سرم به سنگ خورده و فهمیدم چنین وقتی هیچوقت پیدا نمیشه. تهش مثل اون بابا میشی که داشته میرفته سفر، سر راه میرسه به یه کوه، و یه عمر میشینه دعا می‌خونه تا کوه جابجا بشه. تهشم همونجا کنار کوه می‌میره. موضوع اینه که باید هر روز تو یه نبرد تن به تن، هیولای روزمرگی رو شکست بدی.

میدونی هیولای روزمرگی چیه:

روزمرگی یعنی هر چیزی که نمیذاره تو کارایی که واقعاً ارزشمند و سازنده هستن انجام بدی.

روزمرگی فقط واریز قبض آب و برق، و بردن بچه‌ به مدرسه و بار گذاشتن شام و ناهار و ملال یه شغل اداریِ بیخود نیست، روزمرگی تو فکر هم هست؛ نشخوارای فکریِ تکراری و مسخره‌ای که جامعه و خانواده و خودت به خودت تحمیل کردی. روزمرگی یعنی اینکه هنوز فکر می‌کنی مدرک تحصیلی ارزش داره و مجبوری واسه گرفتن مدرک رشته‌ای که خودت هم میدونی بعد از دانشگاه هیچ کاری باهاش نداری، هفته‌ای چند بار سوار مترو و اتوبوس شی تا خودتو برسونی دانشگاه و تو این دور باطل خودتو شکنجه کنی. روزمرگی یعنی هنوز منتظری یکی بیاد از بیرون نجاتت بده و جاده صاف کن تو بشه تا بتونی به شغل دلخواهت برسی، روزمرگی یعنی اینکه فکر می‌کنی واسه خوندن و نوشتن و فکر کردن، به شرایط مناسب و آرامش فکری و دل خوش نیاز داری، روزمرگی یعنی اینکه فکر می‌کنی برای بهتر زندگی کردن هیچ راهی جز مهاجرت کردن نیست. روزمرگی یعنی اینکه ذهن خودتو دادی دست اخبار و شبکه‌های اجتماعی و اجازه میدی هر آشغالی رو بریزن تو ذهنت. روزمرگی یعنی اینکه قدرت تغییرات بزرگ رو تو خودت نمی‌بینی، روزمرگی یعنی: هر فکری که جلوی راه تو رو بسته؛ و تو هر روز این فکرا رو نشخوار می‌کنی و منتظری یه روزی بالاخره از سر اتفاق اوضاع تغییر کنه.

فکر نکن من که اینا رو به تو می‌گم خودم درگیر روزمرگی نیستم. زندگی من رو همین روزمرگی کم لجن‌مال نکرده و نمی‌کنه. اصلاً مثل ماجرای پتروس فداکاره این قضیه. روزمرگی پشت سده و میخواد بزنه سدو بکشنه و زندگی تو رو به لجن بکشه. اما خب آدمیزاد ده تا انگشت که بیشتر نداره، تا کی میخوای انگشت بکنی تو سوراخای سد و جلوی لجن رو بگیری. تو باید سد رو محکم‌تر بسازی. انقدر محکم که اگه یه روزی هم یه سوراخی باز شد، بدونی قدرت و توانش رو داری که جلوش رو سریع بگیری.

باید خودمون رو بسازیم، مثلاً خود تو، الان سه ساله می‌خوای جدی‌تر بنویسی، اما کو؟ چرا نمی‌نویسی؟ یادته می‌گفتی تو کتاب داستان موفقیت نخبگانِ مالکوم گلدول خوندی که میگه برای استادی تو هر مهارتی باید حداقل ده هزار ساعت تمرین کرد. خب، با این حساب تو باید دیگه حداقل روزی ۳ ساعت تو این مدت تمرین می‌کردی؟ کردی؟ نه. می‌دونم که نکردی، شاید بعضی آخر هفته‌ها خوب نوشته باشی. اما چرا نتونستی؟ می‌دونی، همش به خاطر انتظاره، تو مثل اون بابا که منتظر جابجا شدن کوه بود، منتظر یه روز خوب هستی که برسه و بتونی با آرامش موهومی که من نمیدونم چیه تمرین کنی.

اینجا واینستیم، راه بیفتیم، تا بقیه‌شو برات بگم…

باید با بولدوزِ کار و جنون از رو هیولای روزمرگی رد شد!  بله، کار مجنون‌وار:

باید گوشیتو بندازی کنار و بری کار کنی، انقدر گرم کارت باشی که نفهمی موبایل داری…

باید حالت از تلف شدن عمرت توی استوری اینستاگرام و چت کردنای ابلهانه بهم بخوره…

وقتی بقیه مشغول ور ور کردن و زدن حرفای مفت هستن، تو باید بری اتاق بغلی و کارتو انجام بدی…

توی تاکسی و اتوبوس و مترو به جای اینکه هندزفری بکنی تو حلقِ گوشت! باید دفتر و قلمتت رو درآری و استراتژی کاراتو بچینی…

باید هر جا حرف از این سریالای جدید شد، تو از ماجرا بی‌اطلاع باشی، آدمی که سرگرم کارشه، کی فرصت می‌کنه خدا قسمت سریال نگا کنه؟

شهوت و حسرت و عقدۀ تفریح و سفر و این بازیا یعنی اینکه میخوای از کارت فرار کنی…

حرفای مسخره‌ای مثل کمالگرایی و … برای تو نون و آب نمیشه…

تو نمی‌تونی بدون انجام دادن کار، چیزی یاد بگیری، نباید به بهانۀ یادگیری دست از عمل کردن برداری…

اگه نصف شب، بعد از کلی کلافگی و خستگی چوب کبریت لای پلکت نمی‌ذاری تا چشمت باز بمونه و وبلاگت رو به روز کنی، ول معطلی.

روزی سه ساعت چیه، اگه روزی شش ساعت تمرین نمی‌کنی، یعنی زندگیت تو مسیر بدیه، یعنی گرفتار دور کامل لجن شدی. یعنی داری بیست و چهار ساعتی که طی شبانه‌روز داری، میریزی تو سطل آشغال.

منتظر فرصت مناسب نباش. انتظار ابتذاله. انتظار دور ریختن زندگیه.

اگه مریضی، بی‌پولی، افسرده‌ای، نگرانی، تنهایی، خسته‌ای، بی‌حوصله‌ای، بی‌سوادی، هر چی که هستی، نگران نباش، با وجود همین گرفتاریا شروع کن، منتظر نباش مشکلت برطرف بشه و بعد شروع کنی.

اونوقت می‌بینی کار داره حالت رو خوب می‌کنه. حتی یه کارِ نیم بند و ناقص هم میتونه اوضاع تو رو کلی تغییر بده. کار رو تو باید بسازی، نه اینکه منتظر باشی یکی بیاد بهت کار بده. اگه دیدی یه نفر داشت از بیکاری مینالید، بدون منتظره. منتظر یه دست معجزه‌آساست تا از بیرون نجاتش بده. اصلاً واسه آدمی که معنی کار رو بفهمه بیکاری معنی نداره. اون میتونه برای دیگران هم کلی کار بسازه. کسی که نتونه برای خودش کار بسازه، مطمئن باش اگه کار هم بهش بدن نمیتونه خوب انجام بده.

همین الان با خودت بشین و ببین معنی کار تو ذهن تو چیه. من فکر می‌کنم کار اون چیزیه که انجامش دادنش به هیچ انتظاری نیاز نداره.


منبع: وبلاگ شاهین کلانتری


آدم ها بسیار متفاوت هستن. هر نظری میتونه برای یک نفر دیگه مسخره بازی باشه اما نمیشه نظرات رو جمع کرد تا دنیا بر وفق مراد یک عده بشه.

با این تفکر که هرچی من فکر میکنم درسته، چرا دیگران مثل من فکر نمیکنن؟ قطعا آدم خیلی زجر میکشه.

تنها کاری که میشه کرد اینه که نظرات مخالفان عقیده تون رو اگر خوندین رد شین و دیگه هم بهش فکر نکنین. بهرحال نمیشه دنیا رو جمع کرد.

درکنارش بنظر من خوبه آدم نظرات مختلف رو حتی اگر قبول نداره بشنوه بدون غرض البته چون گاهی وقتی از یک نظری خوشمون نمیاد قبل از اینکه بیشتر و عمیق تر بهش فکر کنیم یک توده سیاه بزرگ میبینیمش که باید حتما نابود بشه. در صورتی که شناخت آدم های مختلف هم جالبه.


همین امروز، تو فقط همین امروز رو داری، امروز نقدترین دارایی توئه.

کثیف‌ترین و ناامیدکننده‌ترین حرف دنیا اینه: امروز که گذشت، بذارش واسه فردا.

فردا همین امروزه!

تا وقتی رُس امروز رو نکشیدی نباید بری سراغ پتو و بالش.

مثل دومینو می‌مونه، یک روز بد، دومینووار میتونه روزای بعدی تو رو مثل خودش کنه و برعکس، یه روز خوب هم میتونه تاثیری مثبت و دائمی رو روزای آیندۀ تو بذاره.

خوب و بد بودن روزا بیشتر از اینکه که به اتفاقات و حوادث خارج از کنترل اون روز ربط داشته باشه، به نگرش و عادت‌های تو ربط داره.

اگه مدام این عادت رو تو خودت پرورش دادی که خیلی از کارا رو به فردا و فرداها موکول کنی، یعنی عملاً یاد گرفتی کلی زندگی خودت رو  به بعد از مرگ موکول کنی!

اگه نتونی به همین امروزی که نقداً دستته شکل بدی و چیزی ازش بیرون بکشی، فردا هم نمیتونی کاری کنی، چون تو مدل ذهنیت خرابه.

اصلاً هر ۲۴ ساعت شبانه‌روز، یه نمونۀ کوچیک از تمام عمر آدمیزاده.

شروع داره، پایان داره، طلوع داره، غروب داره، و از همه مهم‎تر:

فقط یکباره، و دیگه هرگز تکرار نمیشه.

حالا با این نگاه چطوری دلت میاد یک روز از زندگیتو به هیچ و و پوچ هدر بدی؟ مگه جز اینکه که عمر کوتاه ما همین روزهای کوتاهه که مثل برق و باد میگذرن.

ساعت ۶ بعد از ظهر شده، دیگه فکر می‌کنی روز تمومه و نمیشه کار مهمی کرد؟

این مثل اینه که یکی سر چهل سالگی بگه، دیگه از من گذشته و نمیتونم هیچ کار مهمی بکنم، از اینجا به بعد باید وقتمو تلف کنم تا مرگ برسه.

درسته، آدم عاقل هرگز اینجوری فکر نمی‌کنه.

اما ما با روزامون دقیقاً یه همچین برخوردی داریم.

بنابراین اگه حتی هشت نه شب هم شده، دیگه خواهش می‌کنم نگو: امروز که گذشت. بیدار بمون، خودتو شکنجه کن، ولی نخواب، بمون، و یه معنایی از همین روزی که توش هستی بیرون بکش، سرتو نکن تو موبایل و تلویزیون تا زمان بگذره و بخوابی. دل خوش نکن به اینکه فردا هم روز خداست، فردایی که تو میگی روز شیطونه! فردایی که بازم قراره زیر پنجه‌های هیولای روزمرگی له بشی.

بذار یه بار دیگه حرفمو برات خلاصه کنم:

هر طور شده امروز یه کاری بکن، به امروزت یه معنایی بده، امروز یه دستاورد کوچولو داشته باش، امروز به یه عادت خوبت برس. فکر کن موضوع مرگ و زندگیه (که هست) و از دل روزی که توش هستی یه چیزی بیرون بکش.

حتی اگه ساعت ۱۲ شب شده و خسته و بی‌حوصله و افسرده و داغونی.

پاشو یه آب به سروصورتت بزن. یک لبخند احمقانه رو لبت بیار و:

چند کلمه بنویس و نقاط ضعف و قوت روزت رو تحلیل کن.

یه چیزی تو وبلاگت بذار. یه چالش تازه بساز و به صورت عمومی اعلام کن.

یه کتاب الهام‌بخش و خوب بخون. یه نکته مهم ازش بردار تا زودتر عملی کنی.

یه پیام کاری مهم بده، از یه کسی یه چیز خوب درخواست کن. به دیگران بگو چه کمکی می‌تونی بهشون بکنی.

یه ذره از کاری که مدت زیادی عقب انداختی انجام بده و بذار دوباره رو غلتک بیفته.

بدون اینکه کاری انجام بدی؛ الکی به امید فردا نخواب.


منبع: وبلاگ شاهین کلانتری


س

بعد مدت ها یکم حس س میکنم حس خوبیه ولی فکر نمیکنم که طولانی باشه.

کتاب عقده سیندرلا رو دو سه روزه تموم کردم. کتاب بدی نبود ولی شاید زیاد با فرهنگ ما سازگاری نداشت. فحوای کلامش خوب بود و مسلما نکات خوب زیادی داشت اما به نظر من یکمی هم زیاده روی کرده بود و اینطور حس میکردم که نظرش اینه هر ازدواجی محکوم به محدود شدن و در نهایت افسردگی خانم هاست. درسته شکی نیست که یک سری ابعاد زندگی تغییر میکنه اما توی یک ازدواج درست هم به نظرم این اتفاق میوفته و برای هر دونفر هم میوفته.

بهرحال کتاب خوبی بود و حتما به خوندنش ارزش داشت. و بنظر من هیچ کتابی صد در صد مطالبش درست نیست باید خوند و مطالبش رو تحلیل کرد و با عقاید و افکار خود شخص سنجیده بشه.


آیا ما مجازیم برای هر گناه دیگران مجازاتی تعیین کنیم؟

یا مجازیم که به زور نذاریم گناه کنن؟

خدا برای بعضی گناهان مجازات تعیین کرده و بعضی هارو برای محکمه خودش گذاشته بنظرم چون ما تحمل پیچیدگی هاش رو نداشتیم و قطعا قضاوت اشتباه میکردیم اما خودش نیازی نه به شاهد داره و نه چیزی.

سوال اینجاست چرا برای گناهانی که خدا براشون مجازات تعیین نکرده و به قضاوت ما نسپرده مجازات تعیین کنیم و به زور جلوشو بگیریم. نکنه فکر کردیم از خدا هم عالم تریم؟

حرف زور جدا از امر به معروفه، گمان نکنم هیچ معصومی با زور امر به معروف کرده باشن.

البته هرجایی میتونه برای خودش قوانینی داشته باشه و هیچ ایرادی نداره چون زندگی بدون قوانین سر نمیشه، اما نه به اسم خدا.


ما بکشیم قاتل و اغتشاش گریم اونا بکشن شهادته و قتل نیست!

قشنگ نیست که انقدر راحت از زیر قتل هایی که میکنن فرار میکنن؟

اغتشاشگر؟؟ کسی که از شدت نداری زده به سیم آخر رو به جای اینکه دستش رو بگیری میگی اغتشاشگر؟؟؟ گیریم که چند نفر این وسط سواستفاده کردن ولی بخاطر چند نفر این همه آدم میشدن اغتشاشگر لعنتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مردم خودتن چطور نمیفهمی چطوری اینقدرر دیو صفتی آخه؟؟

حالا خودت زدی این همه آدم رو کشتی و اگر به خودت بود هنوزم نمیگفتی کار خودت بوده. مجبور شدی و گفتی آخرشم با شهید حساب کردنشون دیگه سر و ته قضیه رو تموم کردی؟؟؟

باورم نمیشه انقدر وقیحین!


چقدر دلم میخواد توی این وضعیت چیزی بنویسم که آبی بشه روی آتیشم، مثل همیشه که وقتی حال روحی خوبی ندارم با نوشتن آروم تر میشم.

اما مشکل اینجاست که نمیدونم چی بنویسم، فقط میدونم  میخوام بنویسم!

به نظرم توی دنیای ت انقدر دورویی و حیله هست که هیچکس از مردمی که اون بالا بالا ها نیست و خودش مستقیما مهره اصلی نیست امکان نداره هرگز بفهمه نیت هرکس چیه و هرکس چرا یک کاری رو میکنه کی خوبه و کی بد که به نظر من اصلا خوب مطلق بین انسان هایی که معصوم نیستن وجود نداره و همه از یک کنار خاکستری ان.

با این همه تناقض و کج فهمی رفتار همچین دنیای کثیفی فکر میکنم خیلی اشتباهه که مردم عادی متعصبانه به هم بپرن و همدیگه رو پاره پاره کنن.

توی این چند روز چیزی که از همه بیشتر ناراحت کننده بود برام پیام های پر از نفرتی بود که مردم برای همدیگه مینوشتن به جای اینکه دشمنی رو ببینن که بخاطرش به جون هم افتادن. و خیلی با کلمات ناراحت کننده برای هم حتی آرزوی مرگ میکردن. برای هم وطن خودشون!

حتی اگر با یکی دیگه مخالف هستی این آدم میتونه کسی باشه که تا چند وقت پیش باهاش حتی دوست بودی. اینکه حالا نظرامون انقدر مخالف همه به نظر من بیشترش حتی دست خودمون هم نیست!

بستگی به خانواده و شرایطی داره که توش بزرگ شدیم و خیلی کم ممکنه کسی خودش رفته باشه و بدون اینکه بقیه چی میگن ببینه دوست داره چی فکر کنه.

نظری که حالا داریم نمیگم همه اش اما بخش زیادیش شاید تاثیر گرفته از اطرافیانمون بوده.

نمیگم درسته که کسی تحت تاثیر باشه و خودش به مسائل فکر نکنه اما موقع فحش دادن به این فکر کنیم که اگر من توی شرایط اون بودم همین نظری که الان دارم رو داشتم؟ انقدر از خودم مطمئنم؟

در هر حالت حتی اگه تمام اینها هم به نظر شما اشتباه باشه بنظرم بد و بیراه گفتن به هم وطن خودمون اشتباهه چون مسلما اون هم با بد و بیراه من نظرش تغییر که نمیکنه هیچ بیشتر پافشاری میکنه و با فحش دادن فقط میخوایم خشم خودمون رو تخلیه کنیم که کاش راه های بهتری براش پیدا کنیم چون شدیدا بهش نیازه.


وقتی که کسی رو دوست داریم که تفریحات متفاوتی با ما داره ممکنه گاهی بخاطرش تن بدیم به اون تفریحات ایرادی نداره چون گاهی خودمون از اون تفریح نه ولی از مصاحبت با اون لذت میبریم. ولی گاهی که خیلی زیاد میشه دیگه نمیشه تحمل کرد و باید گفت نه، چاره کار اینه تفریحات مشترکی پیدا کنیم که هر دو دوستش داشته باشیم.

وقتی به اون میگیم نه فقط و فقط به اون تفریح گفتیم نه، به خود اون شخص نه نگفتیم.

دلیلش این نیست که اون رو کمتر دوست داریم ولی معمولا اینطوری فکر میکنن.


عید است و آخر گل و یاران در انتظار

ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار

دل برگرفته بودم از ایام گل ولی

کاری بکرد همت پاکان روزه دار

دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن

از فیض جام و قصه جمشید کامگار

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو

کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار

خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم

یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد

جام مرصع تو بدین در شاهوار

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست

از می کنند روزه گشا طالبان یار

زانجا که پرده پوشی عفو کریم توست

بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار

ترسم که روز عنان بر عنان رود

تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود

ناچار باده نوش که از دست رفت کار


چطوری آدم هایی شدیم که به همدیگه اهمیت نمیدن و از کنار هر مسئله ای راحت رد میشن؟

چطور حتی به روح اعضای خانواده خودمون هم بی اهمیت شدیم؟

چطوری انقدر با بیخیالی به همدیگه صدمه میزنیم و عذاب وجدان نمیگیریم؟

یعنی اینا علت داره یا توی فطرتمونه؟ انقدر طبیعی و همه گیره که شک کردم شاید فطرت ما همینه و بیخودی خودمون رو دست بالا فرض میکنیم.


اسم کتاب ناطور دشت رو خیلی وقت پیش شنیده بودم و دوست داشتم بخونمش چند سال پیش یکبار هم کتاب صوتیش رو گرفتم که شد اولین و آخرین کتاب صوتیم چون فهمیدم اولا بعد از 5 دقیقه خوابم میگیره و دوما اصلا از طرز خوندنش خوشم نیومد.

برای همین pdf اش رو گرفتم اما مشکل اینه که خوندن pdf یک کتاب بهم لذتی نمیده در نتیجه بیخیالش شدم تا اینکه تقریبا یک ماه پیش خریدمش و دادم اول دوستم بخونه بعد بیاره من بخونم چون من دوست دارم راجع به کتابی که میخونم یا فیلمی که میبینم با کسی حرف بزنم و تعریفش کنم و معمولا کسی پیدا نمیشه که همزمان دیده باشه یا خونده باشه! پس با کمی خودخواهی دادم اول اون بخونه که بعد برم مغزش رو بخورم.

خلاصه که خوند و خیلی خوشش نیومد و آورد که من بخونم کتابش رو که خوندم توی چند صفحه اول متوجه شدم به شدت با نسخه ای که قبلا چند صفحه ایش رو خونده بودم فرق داره برای همین pdf اش رو دوباره پیدا کردم و مقایسه کردم با کتابی که خریده بودم.

و چشمتون روز بد نبینه که متوجه شدم تفاوت از زمین تا آسمان است! ترجمه کتاب انقدر بد بود و پر از سانسورهای مسخره که اصلا رغبت نمیکردم بخونمش. یک فصل از روی کتاب خوندم ولی دیدم اصلا دلنشین نیست در حدی که وقتی کتاب رو میخوندم راجع به شخصیت کتاب یک برداشت داشتم و توی pdf یک برداشت دیگه، انگار دوتا آدم متفاوت بودن و اصلا شیوه حرف زدنشون با هم فرق میکرد!

و یکی از چیزایی که به نظر من خیلی مزخرفه سانسور کردن کتابهاست. من به شدت از کتاب های سانسور شده بدم میاد و بنظرم یکجور خیانت در امانت به نویسنده کتاب هست اینکار. چون توی کتاب هر کلمه گاهی با نیت خاص انتخاب میشه و منظوری داره چه برسه شیوه حرف زدن کسی رو تغییر بدی. هر کلمه ای حتی اگر زشت ترین کلمه هم باشه به نظر من نباید حذف بشه و تصمیم زشت بودن یا نبودنش باید به خود خواننده کتاب واگذار بشه. با تغییر کتاب هر چقدر هم کوچیک ممکنه کاملا لذت اون کتاب نابود بشه!

خلاصه من به دوستم گفتم که نسخه ای که تو خوندی به نظر من هم اصلا جالب نیست و کاش نسخه اصلی رو میخوندی ولی خب بهرحال دیگه کاری که شده.

هیچوقت فکر نمیکردم مترجم انقدر تاثیر زیادی داشته باشه اما فهمیدم که به شدت داره در حدی که من کاملا این کتاب رو گذاشتم کنار و ترجیح دادم از روی همون pdf بخونمش و از کتابش هم خوشم اومد.


پ.ن: مترجم کتابی که خریدم رضا زارع بود و کتاب از انتشارات الینا.

و نسخه pdf ترجمه احمد کریمی انتشارات مینا.


به یکی از شاگردام میخواستم یه چیزی رو یاد بدم میگفتم که تکرار کنه اصلا سعی نمیکرد که بگه فقط میگفت نمیشه! هی میگفتم خب بگو فوقش اشتباه میگی ولی حاضر نبود حتی تلاش کنه! همین انرژی که صرف کشمکش برای اینکه به من بگه نمیشه رو اگه میذاشت روی تلاشش باور کن میتونست!

یکی از رو مخ ترین جملاتی که میشنوم اینه که میگن نمیتونم یا نمیشه! درحالی که میبینم هیچ تلاشی هم نمیکنن و فقط همین رو میگن. یکم عصبی میشم از این حرف ولی خب، نفس عمیق.

بنظر من اگر کسی کاری رو انجام نمیده یا به خاطر اینه که اولویتش انجام اون کار نیست یا اونقدر از ته دل نمیخوادش، نه به خاطر اینکه نمیتونه. مثال انجام دادن کارهایی که شاید همه هم فکر میکردن نشه ولی انجام شده رو در مقیاس بزرگ و کوچیک فکر میکنم همه دیده باشن.

آدم اگر کاری رو واقعا بخواد که انجام بده اگر واقعا به انجام کاری نیاز شدید داشته باشه امکان نداره که دست روی دست بذاره هر طوری که شده انجامش میده. نمیگم حتما موفق هم میشه، شاید موفق نشه اما حتما انجامش میده.


کسی که با حرف های خیلی تند از عقایدش دفاع میکنه پس باید خیلی خیلی مطمئن باشه و دلایل خوبی داشته باشه، همچین کسی پشت یه اسم بی نشون و یک اکانت فیک مخفی نمیشه چون از عقیده خودش مطمئنه و ترسی نداره بقیه بدونن.

وقتی کسی انقدر حتی ترسوئه که مخفیانه نظرشو بیان میکنه بنظرم حداقل خیلی روش با تعصب و حرفای زننده پافشاری نکنه تا مطمئن بشه.

در هر صورت حتی متعصب هم که باشیم باید قبول کنیم خدا بنده هاشو خیلی متنوع آفریده متاسفانه یا خوشبختانه شو نمیدونم ولی بخاطر اختیاری که بهمون داده حتی دو نفر با یک عقیده مشترک هم توی هزاران چیز دیگه متفاوتن و با اینکه قبولش خیلی سخته که همه مثل ما فکر نمیکنن ولی باید قبولش کرد. باید قبول کنیم هرکس بسته به خانواده و دوستاش و شهرش و هزاران چیز دیگه تفکراتش تشکیل شده و تا خودش نخواد و همون عوامل روش تاثیر نذارن تغییر نمیکنه.

در کل به نظر من چند نظر بودن توی یک جامعه باعث پیشرفت میشه (ولی این بحثش با اتحاد داشتن فرق میکنه) چون ایرادهای هم رو پیدا میکنن ولی به شرطی که یک گروه بقیه رو خفه نکنه و همه گروه ها جنبه اینو که ایرادشون بهشون گفته بشه داشته باشن. ولی وقتی همه روی یک عقیده هم باشن پیشرفتی حاصل نمیشه چون ایرادات در نمیاد.


باورم نمیشه.

خدایا داری باهامون شوخی میکنی؟ مگه میشه اینقدر پشت سر هم اتفاقات بزرگی بیوفته که هرکدومش برای یک سال غم داشتن کافیه.

چرا باورم نمیشه جان همنوع برای یه عده اندازه یک پشه هم مهم نیست.

ای خدا چطوری میخوایم جواب پس بدیم بهت.

خدایا جهنمت جا داره یا میخوای بزرگترش کنی؟ این همه حق الناسی که توام نمیتونی ببخشی رو هم حساب کردی برای ظرفیتش؟

باورم نمیشه که توی اوج حال خوبی که داشتم شروع میکردم برای تغییراتی که بهشون امید داشتم یهو اینجوری خوردم که یک هفته است نمیتونم هیچ کاری بکنم و فقط میخوام بشینم یه گوشه.

باورم نمیشه بجای کار کردن فقط نشستم روی زمین کنار بخاری فقط گریه کردم.

باز خوبه من بخاری ای دارم که کنارش نشستم چجوری با عذاب وجدانش کنار بیام.

باورم نمیشه عده ای دوست دارن نماینده مجلس یا هر کوفت دیگه ای بشن و براش سر و دست میشکنن. حتی فکر کردن به بار مسئولیت و حق الناسش منو دیوونه میکنه شما چطوری خودتون رو میذارین توی موقعیتش و بعدم با خونسردی هیچ کار مثبت که هیچ حتی ضرر میزنین و گناه برای خودتون جمع میکنین.

برای چی؟ برای 80 سال زندگی فانی؟ واقعا؟ اصلا اسمش زندگی هست؟ این همه گریه و زجه رو میبینین بعدش زندگی هم میتونین بکنین؟

اگه انقدر سنگدل و ظالمین پس چرا اینقدر ادعاتون میشه که بقیه بدن؟ خب لعنتی اگه بقیه بدن تو خودتم که بدی! فازت چیه ادای معصومارو درمیاری؟

بخدا قسم ذره ای انسانیت توی وجودتون نیست بخدا نیست اگه بود تا حالا دق میکردین. تازه ما از خیلی اتفاقا خبر هم نداریم و حالمون اینه شما از همش هم خبر دارین و راحتین!

خدایا مطمئنی برای همه بنده هات قلب آفریدی؟


خیرم به دیوار بیمار دائم بیدار
من اینه حالم تو در چه حالی بعد از این
بی تو دستام یخ کرده و دیگه نمونده صحبتی
پیش مردم خندون داغون از تو
عوض شدی که نمیشناسمت این آخرا
بسه گریه بسه دعوا تمومه دیگه ماجرا


پ.ن: میدونم غمگینه ولی من خیلی حس خوبی داشتم و حتی شاید خوشحال هم شدم.

شاید بخشیش بخاطر این باشه که با یه اتفاق خوب امروز برام همزمان شد.


عذاب وجدان شدید و ملامت کردن درونی جزء بدترین دردهاست.

چطور آدم باید وجدانش رو درمان کنه؟ اونم وقتی میدونه دفعه بعد بازم قراره بهش آسیب بزنه.

قراره بار بعدیم دوباره همینطوری عذابش بدی و نمیتونی جلوش رو هم بگیری.

چرخه خیلی بدیه، خیلی بد.

کاش میشد دفعه بعدی دیگه تکرارش نکنم.


جدیدا از خیلی ها لجم گرفته که خب به خاطر تفاوت بسیاریه که باهاشون دارم دارم خودمو آروم میکنم که بیخودی عصبانی نشم چون بهرحال شرایط هر کسی با بقیه خیلی فرق داره، خدا رو چه دیدی شاید اگه منم جای اون بودم بدتر هم بودم اصلا. مسلما من دوست ندارم جای اونا باشم اونا هم دوست ندارن بجای من باشن چون هرکس به شیوه زندگی خودش عادت کرده.

در نتیجه امیدوارم کمتر حرص بخورم و بیخیالی طی کنم.

البته همه حرص خوردنام دلیلش شرایطشون و انتخابشون نیست بحث نظم نداشتن بنظرم چیز جداییه و رعایت نکردن قوانین یک سیستم که به اختیار خودت انتخابش کردی برای هر کسی با هر شرایطی اجباریه ولی خب بعضیا با بهانه های مسخره از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنن و این واقعا لج داره برای کسی که مسئولیتی که قبول کرده رو انجام میده و یهو میبینه وظیفه بقیه هم بارش افتاده روی شونه اش اونم به دلایل حل شدنی!


به نظرم یکی از لذت هایی که میتونم توی زندگیم بچشم دیدن پله پله جلو رفتن و پیشرفت کردن خودمه. درسته که حتما سخته و هزاران مشکل شاید برای آدم باشه و شرایط بد باشه ولی امید داشتن به توانایی خودم جالبه برام.

نمیدونم میرسم به جایی که میخوام یا نه اما حتی یه قدم کوچیک موفقیت آمیز برام هیجان انگیزه.


چرا تا وقتی که بلایی سرمون نیاد باور نمیکنیم که احتمال اتفاق افتادنش برای ما هم هست؟

نمیدونم این خاصیت خوبه یا بد؟ از یک طرف میگم حتما دلیلش اینه که آدم با هر اتفاقی بازم بتونه به زندگیش ادامه بده و نترسه.

ولی بازم نباید یکم محتاط بود و اینقدر همه چیز رو به شوخی نگرفت؟

حتی سر خودمون شاید نیاد ولی به فکر بقیه نباید بود!؟


چند سال پیش فیلم Nocturnal Animals رو دیده بودم اما خیلی ازش خوشم نیومده بود و فکر کنم که اصلا با دقت هم نگاهش نکرده بودم. انقدر خوشم نیومده بود که یادمه بعد از تموم شدنش پاکش هم کردم. 

چند وقتی بود اسم فیلمش رو چند جا دیدم و دیدم که ازش تعریف میکنن.

این اتفاق قبلا هم برام افتاده بود البته راجع به کتاب. که کتابی رو قبلا خونده باشم و خوشم نیومده باشه و دوباره بخونم و خیلی چیزهای بیشتری ازش بفهمم و دوستش داشته باشم. یا با خودم بگم اون زمانی که خوندم زود بود برام که بخونمش.

بنظرم خیلی اتفاق طبیعی هست چون هرچی میگذره ذهن ما خیلی تغییرات میکنه و راجع به خیلی چیزها نظرمون به کل حتی ممکنه تغییر کنه و برگرده و بنظرم اگر این اتفاق نیوفته باید شک کرد و ناراحت بود چون معلوم میشه که همش درجا زدیم.

به نظرم آدم باید تفکرات خودش رو به چالش بکشه و مدام براندازشون کنه تا ببینه درستن یا غلط و نگاه تعصبی به تفکرات یا پافشاری روی اونها باعث ندیدن یه سری چیزهای دیگه میشه.

از طرفی هم نباید با سست بودن توی تفکرات قاطی بشه و جوری بشه که با هر حرف و نظری نظر آدم نسبت به تفکرات خودش متزل بشه.

درست و غلط به نظرم خیلی نسبیه چون چارچوبی که هرکس با اون درست و غلط رو میسنجه ممکنه متفاوت باشه با دیگری و این چارچوب باید خیلی محکم باشه وگرنه آدم خیلی گیج میشه. هرچقدر تفکراتم راجع به مسائل تغییر کنن اما چارچوب اصلی سنجش خوب و بد من ممکنه تغییری نکنه فقط ممکنه چشمم چیزهایی رو ببینه که قبلا نمیدیده اما باز هم با همون چارچوبی که در من از بچگی شاید شکل گرفته خوب و بد رو میسنجم.

گاهی اوقات فکر میکنم ممکنه که حتی خود این چارچوب هم تغییر کنه اما تغییر کردنش یک دلیل خیلی محکم لازم داره یا یک تغییر بزرگ لازمه ولی چارچوب اصلی آدم نباید هر لحظه تغییر کنه فکر میکنم اینطوری خیلی آدم گیج خواهد شد.

از کجا به کجا رسیدم! بلاخره میخواستم بگم که ترغیب شدم به دلیل اینکه از تغییرات ذهنم آگاه بودم دوباره فیلم رو ببینم و امروز دیدمش، و حتی تا همین حالا از تاثیری که روم داشت دارم لذت میبرم. نمیدونم چه حسیه اما حالا که فیلم رو متوجه شدم یه احساس کرختی دارم.


دیشب دفترچه ام رو باز کردم چون دلم برای حس دست گرفتن قلم تنگ شده بود. آخرین تاریخی که توش نوشته بودم برای اول مهر بود.

چقدر از اون موقع دنیای من و حتی همه تغییر کرده، آخرین باری که نوشته بودم پر از شوق بودم و ذوق داشتم برای شروع یک کاری که دوستش داشتم و فکر می کردم مسیر بهتری باهاش برای خودم می سازم. البته اشتباه هم نمی کردم.

اما حالا چطور در عرض یک ماه انقدر زندگیم مزخرف شده که حتی دوست ندارم بیدار بشم.

وقتی که می رفتیم دامغان دیدن آقاجون راستش یکم انتظار خبرهای بد رو داشتم آخه حالش خیلی بد بود اما وقتی ما زودتر برگشتیم و بابا و مامان یک هفته بیشتر موندن حتی هزارم درصد فکر نمی کردم بابام انقدر بی معرفتی کنه و اونم از پیشم بره.

بچه که بودم همیشه اگه کسی بابابزرگ یا مامان بزرگی نداشت خدا رو شکر می کردم که چقدر خوبه که من هر چهارتاشونو دارم. یا وقتی می فهمیدم یکی از دوستام پدر نداره، چقدر حس بدی به خاطرش داشتم. نمی گم ترحم بود فقط حس بدی بود با اینکه حتی ظاهر زندگی اون هم مثل مال من بود ولی یک تیکه پازلش کم بود.

تصوری از مرگ نداشتم. خیلی راضی بودم که هیچ آدم نزدیکی رو از دست نداده بودم.

باورم نمیشه حالا دیگه اونی که بابا نداره خودمم. حالا بقیه باید فکر کنن پازل من یک تیکه نداره.

توی بیست روز بدجوری کوبیده شدم زمین. زندگیم بدجوری بهم ریخته شد.

دیگه می دونم ای کاش گفتن هیچ فایده ای نداره ولی بازم خیلی ای کاش دارم هنوز.


چند سال پیش فیلم Nocturnal Animals رو دیده بودم اما خیلی ازش خوشم نیومده بود و فکر کنم که اصلا با دقت هم نگاهش نکرده بودم. انقدر خوشم نیومده بود که یادمه بعد از تموم شدنش پاکش هم کردم. 

چند وقتی بود اسم فیلمش رو چند جا دیدم و دیدم که ازش تعریف میکنن.

این اتفاق قبلا هم برام افتاده بود البته راجع به کتاب. که کتابی رو قبلا خونده باشم و خوشم نیومده باشه و دوباره بخونم و خیلی چیزهای بیشتری ازش بفهمم و دوستش داشته باشم. یا با خودم بگم اون زمانی که خوندم زود بود برام که بخونمش.

بنظرم خیلی اتفاق طبیعی هست چون هرچی میگذره ذهن ما خیلی تغییرات میکنه و راجع به خیلی چیزها نظرمون به کل حتی ممکنه تغییر کنه و برگرده و بنظرم اگر این اتفاق نیوفته باید شک کرد و ناراحت بود چون معلوم میشه که همش درجا زدیم.

به نظرم آدم باید تفکرات خودش رو به چالش بکشه و مدام براندازشون کنه تا ببینه درستن یا غلط و نگاه تعصبی به تفکرات یا پافشاری روی اونها باعث ندیدن یه سری چیزهای دیگه میشه.

از طرفی هم نباید با سست بودن توی تفکرات قاطی بشه و جوری بشه که با هر حرف و نظری نظر آدم نسبت به تفکرات خودش متزل بشه.

درست و غلط به نظرم خیلی نسبیه چون چارچوبی که هرکس با اون درست و غلط رو میسنجه ممکنه متفاوت باشه با دیگری و این چارچوب باید خیلی محکم باشه وگرنه آدم خیلی گیج میشه. هرچقدر تفکراتم راجع به مسائل تغییر کنن اما چارچوب اصلی سنجش خوب و بد من ممکنه تغییری نکنه فقط ممکنه چشمم چیزهایی رو ببینه که قبلا نمیدیده اما باز هم با همون چارچوبی که در من از بچگی شاید شکل گرفته خوب و بد رو میسنجم.

گاهی اوقات فکر میکنم ممکنه که حتی خود این چارچوب هم تغییر کنه اما تغییر کردنش یک دلیل خیلی محکم لازم داره یا یک تغییر بزرگ لازمه ولی چارچوب اصلی آدم نباید هر لحظه تغییر کنه فکر میکنم اینطوری خیلی آدم گیج خواهد شد.

از کجا به کجا رسیدم! بلاخره میخواستم بگم که ترغیب شدم به دلیل اینکه از تغییرات ذهنم آگاه بودم دوباره فیلم رو ببینم و امروز دیدمش، و حتی تا همین حالا از تاثیری که روم داشت دارم لذت میبرم. نمیدونم چه حسیه اما حالا که فیلم رو متوجه شدم یه احساس کرختی دارم.


فکر می کنم تعیین مجازات آدم ها خیلی کار سختیه.

یا تصمیم گیری اینکه کی چیزی که سرش میاد حقش هست یا نه.

همیشه وقتی ماجرا از یک زاویه دیگه تعریف میشه یهو میبینی توی دلت حتی دوست داری آدم بده ی داستان گیر نیوفته یا بتونه فرار کنه.

خیلی بستگی به این داره که داستان رو از کدوم زاویه نگاه میکنی.

آدم ها همه میتونن وقتی یک شرایط استثنایی پیش میاد، وقتی یک اتفاقات مهم و نادری توی زندگیشون میوفته تبدیل بشن به چیزی که شاید هیچکس فکرش رو نکنه اما همونایی که فکرش رو نمیکنن هم خودشون یه شرایطی هست که اگه توش قرار بگیرن شاید همونطور رفتار کنن. همه آدم ها یک دیو درونی دارن به نظرم که میتونه یه جایی توی یک شرایطی بیدار بشه. یک پادکست راجع به این موضوع گوش دادم قبلا که اسمش شر درون» هست از String Cast.

تصمیم گرفتن برای گناهکار بودن آدم ها به نظر من غیر ممکنه برای آدم ها.

فصل سوم سریال thirteen reasons why رو بلاخره حوصله کردم که شروع کنم البته هنوز کامل نشده. اینبار داستان یکم از زاویه برایس بود که من اعتقاد دارم بلایی که سرش اومد حقش بود ولی هرچی میره جلوتر میبینم که نویسنده میخواد سعی کنه بگه بلاخره اونطرف ماجرا هم یه داستانی هست ولی هنوز من قانع نشدم. میدونم که اونم مشکلات زیادی توی زندگیش داشت ولی دلیل نمیشه که بخواد به دیگران صدمات غیر قابل جبران بزنه من اگه بودم شاید با دونستن داستان زندگیش باز هم نمیبخشیدمش چون با همه اینها بازم آدم اختیار داره که تصمیم گیری کنه.

ولی هنوز نمیدونم نسبت به اینکه داشته سعی میکرده آدم بهتری بشه چه حسی داشته باشم چون برایس برای کاری که کرد تاوانی پس نداد شاید اگه مجازاتش رو قبول میکرد و توی دادگاه اونقدر دروغ نمیگفت و یکم پشیمون بود میشد باور کرد میخواد آدم خوبی باشه اما اون تا وقتی که اوضاع زندگیش داغون شد و همه بهش پشت کردن پشیمون نبود.

بهرحال هنوز چند قسمت دیگه مونده شاید نظرم تغییر کنه.


.خنده گرمی کرد و این خنده ی او، جرج، میتوانست تمام دنیا را گرم کند و اگر تمام مردم دنیا می توانستند او را ببینند در یک آن، همه ی جنگ ها، خصومت ها و دشمنی های روی کره ی زمین از بین می رفت یا دست کم یک آتش بس بسیار طولانی اعلام میشد.

 دختر پرتقالی/ یوستاین گاردر


خنده گرم چجور خنده ای میتونه باشه؟ چقدر دلم میخواد میتونستم خنده شو ببینم تا بفهمم چطوریه.

البته فکر میکنم حتما چون بین کسی که خنده رو می دیده و دختری که میخندیده حسی بوده اونو گرم میکرده. وگرنه فکر نکنم برای یک غریبه گرمی وجود داشته باشه.

چه خوبه خنده آدم برای یکی گرم باشه یا خنده یکی برات گرم باشه.

بنظرم حس جالبی باید باشه.


اغلب از ضمیر ما» استفاده می کردیم و این غیرعادی است. به طور معمول می گوییم: فردا این کار یا آن کار را انجام می دهم.» یا از دیگری می پرسیم: چه برنامه ای داری؟» درک این مطلب مشکل نیست. اما ناگهان ما» و افعال مربوط با آن با قاطعیت تمام معنا پیدا می کند. می توانیم به لانگ نیه» برویم و شنا کنیم؟ از تأتر خوشمان آمد و بعد. روزی خوشبخت می شویم. به کاربردن ضمیر ما» و افعال اول شخص جمع به این معناست که دو نفر را با کار مشترکی به هم پیوند می دهیم تا به شکل یک موجود آشکار شوند. در خیلی از زبانها، وقتی صحبت از دو نفر» باشد ضمیر خاصی به کار می رود که ضمیر دوتایی نام دارد یعنی چیزی بین دو نفر تقسیم می شود و این خیلی پرمعناست زیرا گاهی نه یک نفریم نه بیش تر از دو نفر. فقط ما دو تا» هستیم و این ما دو تا» تقسیم شدنی نیست. وقتی فقط از این ضمیر استفاده کنیم اصول بی نظیر و افسون کننده ای حاکم می شود که درست مثل جادوست. دیگر می گوییم: می پزیم، یک بطری نوشیدنی باز می کنیم، می خوابیم.» آیا این طرز صحبت وقیحانه نیست؟ در هر حال این گونه سخن گفتن کاملا متفاوت با این است که مثلا بگوییم: دیگر باید با اتوبوس به خانه برگردی، من خسته ام.» اما اگر از ضمیر ویژه ی دو نفر» یا دو» شمارشی استفاده کنیم اصول جدیدی به دست می آید مثل: ما دو تا پیاده روی می کنیم. به همین سادگی است، جرج! فقط پنج کلمه و همین پنج کلمه دارای محتوای کاربردی اند که زندگی دو نفر را در کره ی زمین در بر می گیرند.

گذشته از تعداد کلماتی که به کار می بریم، می توانیم برای حرف زدن انرژی کمتری مصرف کنیم. مثلا ورونیکا گفت: دوش میگیریم. غذا می خوریم. می خوابیم.» اگر ما به این صورت حرف بزنیم در وسایل هم صرفه جویی می کنیم و فقط به یک دوش، یک آشپزخانه و یک تخت نیاز خواهیم داشت.

این نوع حرف زدن جدید، برای من مثل شوک بود. ما.» مثل دایره ی بسته ای به نظر می رسید و انگار تمام دنیا در یک اتحاد بزرگ حل می شدند. جوانی است، جرج، جوانی است و خامی و سادگی!

 دختر پرتقالی/ یوستاین گاردر


دیشب خواب دیدم که رفتیم خونه اقاجونم
بابام از کربلا برگشته بود. ما هم داشتیم راه میوفتادیم برگردیم مشهد عموم برای بابام بنر زده بود توی کوچه و میپرسید حالا میخواین برین اینارو بکنم؟
آقاجونمو واضح و خوب دیدم ولی بابامو ندیدم درست.
آقاجونم سالم و سرحال بود ولی انگار میدونستم دفعه دیگه نمیبینمش برای همین موقع رفتن داشتم با اشک نگاهش میکردم یهو اونم اشکاش ریخت و گفت منم اینجایم، منم گفتم منم اینجایم.
اونم گریه کرد و برگشت توی خونه.


پ.ن: من بچه که بودم ۴، ۵ ساله فکر کنم یبار آقاجونم اومده بوده مشهد یا ما رفتیم نمیدونم بعد با همه روبوسی کرد جز من، منم گفتم منم اینجایم!! بعد دگ کلا هربار اقاجونم منو میدید مخاس بوسم کنه بهم میگف منم اینجایم.

آخرین بار که رفتم بیمارستان پیشش خیلی بیحال بود بهش گفتم آقاجون منم اینجایم، بلاخره خندید یکم انگار سرحال تر شد. خوشحال شدم که حالش حتما داره بهتر میشه ولی فرداش دیگه تموم شد.


نمیدونم چجور خشمی توی وجود بعضی ها هست که میتونه اینقدر مخرب ازشون ساطع بشه.

خشم زیاد با کمی بزدلی به نظرم باعث میشه وقتی بستری فراهم میشه که بتونن پشتش ناشناس بمونن و کسی اونارو نشناسه زشت ترین نقاط وجودشون خودش رو نشون میده.

خیلی ترسناک و کمی گریه داره وقتی توی همچین محیطی میری و حرف زدنشون با هم رو میخونی. کاملا انگار وارد یک دنیای دیگه ای شدی با موجودات دیگه ای چون هیچ شباهتی به هیچ فضای دیگه ای که تاحالا تجربه کرده باشی نداره.

هیچ کس اونجا به خودش زحمت نمیده فکر کنه حرفی که میزنه خوب هست یا نه، درست هست یا نه، توی دیگران چه حسی ایجاد میکنه و باعث بدآموزی هست یا نه.

فقط به خالی کردن ضایعات درونی خودشون فکر میکنن و به نظرم هر چقدر که خالی میکنن از حجمش کم نمیشه چون بقیه هم هی دارن ضایعات خودشون رو خالی میکنن و هرچقدر میریزی بیرون شاید حتی بیشتر به خودت دوباره برمیگرده.

بیشتر از چند دقیقه نتونستم توی اون فضا بمونم و مطمئنم حتی نتونستم یک ذره توصیفش کنم. اما خیلی ترسناکه که میدونم هرکسی ممکنه یکی از اونا باشه و من خبر ندارم. فقط باید توی حالت ناشناسی ببینم تا بفهمم.


آخر کتاب دختر پرتقالی یک سوال پرسیده بود که البته من قبلا هم بهش فکر کرده بودم برای همین همون لحظه جوابش رو میدونستم.

.زمانی را در چند میلیارد پیش تصور کن که تازه همه چیز به وجود آمده بود. تو در آستانه ی این افسانه بودی و حق انتخاب داشتی. می توانستی یک بار برای زندگی در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمی دانستی که چه وقت باید زندگی را شروع کنی و چه مدتی می توانی در آن زندگی کنی؛ البته در هر حال سال های کوتاهی می شدند. فرض کن فقط همین را می دانستی که اگر تصمیم می گرفتی به این دنیا بیایی زمانی این اتفاق می افتاد که وقتش رسیده بود. این را هم می دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد باید دوباره زمان و هرچه در آن است را ترک کنی و شاید هم این برایت ناخوشایند باشد زیرا برای بسیاری از انسان ها، زندگی در این افسانه ی بزرگ چنان زیباست که وقتی به روزی فکر می کنند که سرانجام این زندگی به پایان می رسد اشک در چشمشان جمع می شود. در این جا همه چیز چنان خوب است که فکر کردن به زمانی که در آن دیگر روزهای دیگری را نخواهیم دید خیلی دردناک است.»

تو ساکت و صامت در بغلم نشسته بودی. به تو گفتم: اگر یک قدرت برتر و مافوق به تو امکان تصمیم گیری می داد، تو چه تصمیمی می گرفتی، جرج؟»

 دختر پرتقالی/ یوستاین گاردر


من قبلا خیلی به این سوال فکر کرده بودم چون توی مذهب ما عالم ذر» وجود داره.

اما جوابم به این سوال اینه که نه من هرگز به دنیا اومدن رو انتخاب نمیکردم. توی سوال گفته تو فقط میتونی به دنیا اومدن رو انتخاب کنی و اینکه کی به دنیا بیای یا کجا دیگه دست تو نیست.

به نظرم اگر موقعی که ازم پرسیدن به این دنیا آگاهی داشتم و اینهمه جنگ و کثیفی توش رو میدونستم قطعا میگفتم نه چون معلوم نبود که موقع دنیا اومدن من یک منطقه جنگی باشه و منم دقیقا وسط جنگ نباشم و خیلی از دوره ها بجز جنگ توی یک جاهلیت عمیقی بودن که زندگی توی اون زمان هم جالب نیست و.

اما اگر نمیدونستم به چه دنیایی قراره پا بذارم بازم انتخابش نمیکردم چون مطمئنم میترسیدم. و یکجا خوندم که آدم ترسش از چیزهایی که نمیدونه نسبت به چیزهایی که میدونه بیشتره.

بهرحال قطعا زمان های خوبی هم توی این زندگی خواهم داشت اما از کثیف بودن دنیا نمیتونم برای اون لحظه های خوب حتی اگه خیلی خیلی خوب باشن چشم پوشی کنم.

این جواب منه اما جواب نویسنده برعکس من بود.


دیشب خواب دیدم که رفتیم خونه آقاجونم
بابام از کربلا برگشته بود. ما هم داشتیم راه میوفتادیم برگردیم مشهد عموم برای بابام بنر زده بود توی کوچه و میپرسید حالا میخواین برین اینارو بکنم؟
آقاجونمو واضح و خوب دیدم ولی بابامو ندیدم درست.
آقاجونم سالم و سرحال بود ولی انگار میدونستم دفعه دیگه نمیبینمش برای همین موقع رفتن داشتم با اشک نگاهش میکردم یهو اونم اشکاش ریخت و گفت منم اینجایم، منم گفتم منم اینجایم.
اونم گریه کرد و برگشت توی خونه.


پ.ن: من بچه که بودم ۴، ۵ ساله فکر کنم یبار آقاجونم اومده بوده مشهد یا ما رفتیم نمیدونم بعد با همه روبوسی کرد جز من، منم گفتم منم اینجایم!! بعد دگ کلا هربار اقاجونم منو میدید مخاس بوسم کنه بهم میگف منم اینجایم.

آخرین بار که رفتم بیمارستان پیشش خیلی بیحال بود بهش گفتم آقاجون منم اینجایم، بلاخره خندید یکم انگار سرحال تر شد. خوشحال شدم که حالش حتما داره بهتر میشه ولی فرداش دیگه تموم شد.


تا حالا شده یک حرفی رو بزنین یا کاری رو انجام بدین و بعدا با خودتون بگین: من چرا اینو گفتم؟ منکه اصلا این حرف حتی با اعتقاداتم یکی نیست!»

من چند باری رو یادم هست شاید اگر فکر کنم بیشتر بشه نمیدونم ولی الان که داشتم به دوتاش فکر میکردم با خودم گفتم واقعا چرا اینارو گفتی؟ این حرف ها حتی با چیزی که بهش اعتقاد داری هم کاملا متفاوته، حتی اگه این حرفارو کسی به خودم میزد شاید ناراحت یا عصبانی میشدم و یا شاید با خودم قضاوتش میکردم که این چه تفکرات مسخره ایه که داره! (میدونم که قضاوت رفتار دیگران اشتباهه و بنظر خودم باید کاملا در شرایط اون شخص از بچگی تا حالا باشی تا تازه بفهمی چرا فلان رفتار رو داره اما خودمونیم گاهی وقتا هم توی ذهنمون یه چیزایی رد میشه نمیشه گفت هرگز نمیشه)

خلاصه اینکه داشتم به این رفتارهام فکر میکردم که بفهمم چی میشه که اینطور میشه و فهمیدم وقتایی میشه که همینجور بدون هیچ گونه فکری با بیخیالی دارم حرف میزنم یه چیزایی یهو در میاد!

خب چرا اینطور میشه؟ من به یک نظریه رسیدم که البته درست و غلطش رو با علم روانشناسی مسلما نمیدونم همینطوری چیزیه که من فکر کردم بهش.

فکر کردم که هر آدمی یک شخصیتی هست که با عقل پذیرفته و میخواد که اونطوری باشه و یک شخصیت هست که با توجه به فرهنگ و تربیت و جامعه شکل گرفته و کلی باورهای مختلف داره که حتی ممکنه صد در صد از نظر شخصیت اول اشتباه هم باشه اما توی شخصیت دوم شکل گرفته و یه جورایی حکاکی شده و خودمون هم شاید خبر نداشته باشیم.

حالا وقتی که ما با فکر رفتار میکنیم مسلما طبق اعتقادات شخصیتی که میخوایم باشیم رفتار میکنیم اما وقتایی که فرمون رو دست نگرفتیم یهو میبینیم باورهای شخصیت دوم که هیچ دخل و تصرفی توش نداشتیم داره از دهن ما میاد بیرون و بعدا از خودمون حتی بدمون میاد که این چه حرفی بود من زدم؟!

حالا این وسط تظاهر و دورویی چی میشه که بعضیا به چیزی که نستن میخوان تظاهر کنن مثلا مثال معروفش تظاهر به روشن فکری!

فکر میکنم تظاهر وقتی میشه که تو شخصیتی که میخوای باشی رو از ته دل قبولش نداری فقط دیدی یه چیزیه که همه میگن خوبه ولی خودت بالا پایینش نکردی بهش کامل فکر نکردی ببینی میتونی بپذیریش یا نه؟ با منطقت جور هست یا نه؟ بدون فکر تصمیم گرفتی اونجوری باشی ولی در اصل توی همون شخصیت دومی هستی. اینجوری کارهایی که انجام میدی برای رسیدن به شخصیت آرمانی بوی تظاهر میگیره.


You put your arms around me
And I believe that it's easier for you to let me go
You put your arms around me and I'm home

Arms/ Christina Perri 


پ.ن: 2 سال پیش وقتی که AGT رو نگاه میکردم یکی از قشنگ ترین اجراها و برای من از دلنشین ترین شرکت کننده ها Evie Clair بود که پدرش یک سال بود سرطان داشت و توی اولین اجراش این آهنگ رو برای پدرش خوند و گفت که این آهنگ رو انتخاب کرده چون وقتی پدرش حالش بده میره توی اتاقش و این آهنگ رو براش میخونه تا حالش بهتر بشه.

و من توی تمام اجراهاش احساساتی شدم و باهاش گریه کردم تا اینکه زمان اجرای آخرش توی فاینال مسابقه گفت پدرش همون هفته فوت کرده. به نظرم خیلی شجاعت و قوی بودن لازم بود که تونست باز هم بیاد و اجرا کنه اما از اون به بعد من هر بار که این آهنگ رو میشنوم بدون استثنا یاد دختری میوفتادم که پدرش رو از دست داده و تعبیر من از home توی آهنگ پدر بود.

امروز شدیدا یادش افتادم و رفتم دوباره اجراش رو نگاه کردم.

لینک اولین اجراش و لینک آخرین اجراش


اقتدار کلام اغلب مورد سوء استفاده کامل قرار میگیرد ما از کلام برای نفرین سرزنش ایجاد احساس قصور و تخریب استفاده می کنیم مسلماً در راه درست هم از آن استفاده می‌کنیم اما در دفعات کمتر بیشتر اوقات از کلمات برای سم پاشی استفاده می کنیم برای انتقال زهره خشم، حسد، بخل و نفرت.
کلام، جادوی خالص است و مقتدرترین موهبتی است که ما انسان ها داریم، اما از آن علیه خودمان استفاده میکنیم. ما طرح انتقام میریزیم. با کلاممان هرج و مرج ایجاد می‌کنیم. از کلام برای ایجاد نفرت بین نژادها، قوم ها، خانواده ها و ملت ها استفاده می‌کنیم. ما مکررا از کلام سوءاستفاده می‌کنیم، و این استفاده نادرست است که آفرینش و تداوم بخشیدن به رویای دوزخ را ممکن می سازد. استفاده نادرست از کلام یعنی چگونه یکدیگر را از پا بیندازیم و یا در حالت ترس و شک نگهداریم. چون کلام جادویی است که انسان ها در اختیار دارند و سوء استفاده از کلام یعنی جادوی سیاه پس همه ما تمام مدت از جادوی سیاه استفاده میکنیم، بی آنکه بدانیم کلام ما تماماً جادویی است.

چهار میثاق/ دون میگوئل روئیز


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها